#حصار_تنهایی_من_پارت_66


بازو هامو کشيد وگفت:بذار حرفمو بزنم...

بازو هامو کشيدم و گفتم: ديگه حرفي بين من وتو نمونده.

خواستم برم که جلوم وايساد و گفت:به خدا اگه نذاري حرفمو بزنم نميذارم از اين خونه بري بيرون.

چيزي نگفتم. فقط با چشم گريون نگاش مي کردم که گفت:آيناز من دوست دارم ...مي دونم تو ازم بزرگتري؛ اونم پنج سال... اما به خدا قسم اين هوس نيست.

- قسم نخور...از کجا مي دوني که هوس نيست؟ تو فقط هيجده سالته... هنوز مونده که بزرگ بشي بفهمي زندگي فقط دوست داشتن و عاشق شدن نيست...اونقدر سربالايي و سراشيبي داره که عشقتو تو اين راه فراموش ميکني...

- اما من الان فقط تو رو دوست دارم... نمي خوام به سر بالايي و سراشيبي زندگي فکر کنم...

سرمو از روي تاسفم تکون دادم و گفتم:هنوز بچه اي!

يه قدم برداشتم که دستمو گرفت.

با عصبانيت اما شمرده گفتم: نويد... دستمو.... ول کن.

با ناراحتي گفت: مگه هيجده ساله ها دل ندارن؟ ....فکر نمي کردم روي عشق برچسب 19+ زده باشن!

اينو گفت و دستمو ول کرد. فقط به هم خيره شده بوديم. نفس نفس مي زدم.

گفتم: من تو رو جاي برادر نداشتم دوست داشتم، همه چي رو خراب کردي نويد.

از کنارش رد شدم. تا دم در خونمون گريه کردم. دستمو کردم تو جيب مانتو که کليدو بردارم فهميدم که نيست. سرمو گذاشتم رو در و گريه کردم. نمي تونستم در بزنم. اگه مامانم منو با اين وضع مي ديد نمي گفت چه خبر شده؟ احساس خفگي مي کردم ... حس کردم يکي کنارم ايستاده. سرمو از رو در برداشتم بهش نگاه کردم.

romangram.com | @romangram_com