#حصار_تنهایی_من_پارت_64
با لبخند گفت:قيمتش مهمه؟
- ببخشيد نبايد قيمتشو مي پرسيدم... خوب ديگه درسو شروع مي کنيم .
- نمي خوايد بپوشيدش؟!
اين امشب چش شده ... مشکوک مي زنه! اصلا براي چي بايد براي من همچين لباس گروني بخره؟ براي چي گفت پدر و مادرش خونست؟نکنه درس خوندنش بهونه باشه، بخواد بلا ملا سرم بياره؟نه بابا بنده خدا اهل اين حرفا نيست!
با لبخند گفتم :نه ميرم خونه ميپوشمش.
- خوب بريد بپوشيدش، اگه اندازه نبود برم فردا عوضش کنم.
نخير! مثل اينکه اين تا منو امشب نفله نکنه دست از سرم برنمي داره! هرچند يه چيزي داشت ته دلم قلقلکم مي داد که بپوشمش ...خودمم دلم مي خواست ببينم چه شکلي ميشم. کمي اين دست و اون دست کردم و گفتم:باشه ...کجا برم؟
انقدر نويد خوشحال شد که فکر کردم تا حالا خبر به اين خوشحالي به گوشش نرسونده بودن! با لبخند گفت: اتاق من.
اتاق پشت سرم بود. بلند شدم رفتم به اتاقش. بهش گفتم :کليد اتاقو مي دي؟
خنديد وگفت: چيه ميترسي بيام تو؟!
با يه لبخند مسخره اي گفتم:از بس امشب مشکوک شدي اين کارتم بعيد نيست!
با اخم گفت: دست شما درد نکنه! حالا ما شديم چشم چرون؟
- خيل خوب بابا ...ولي بهت گفته باشما؟ اگه يکي از پاهاتو بذاري تو اتاق جفتشو قلم مي کنم!
romangram.com | @romangram_com