#حصار_تنهایی_من_پارت_5


- پس چرا منو سوار کرديد ؟

باخنده گفت:

- به خاطر ثوابش!

پولو ازش گرفتم، اونم رفت. با خودم گفتم:

- آره جون عمت! مي خواستي با نفله کردن من ثواب کني.

وقتي وارد خياطي شدم، تنها چيزي که به گوشم مي رسيد، صداي چرخ خياطي بود. حتي صداي نفساشونم نمي اومد. بايد به نسترن بخاطر مديريت خوبش لوح تقدير بدن. کسي متوجه حضور من نشده بود. با صداي بلند گفتم:

- جميعا سلام!

همه سرشو نو بالا آوردن و با لبخند جواب سلام و دادن. وقتي سر جام نشستم، زهرا که بغل دستم نشسته بود، گفت:

- معلوم هست کجايي؟ بهش کارد بزني خونش در نمياد. حالا چرا انقدر دير کردي؟

- دست نذار رو اين دل که خونه.

خنديد و گفت:

- بميرم برات! حالا چي شده که خونه؟

تا خواستم حرفي بزنم صداي نسترن اومد:

romangram.com | @romangram_com