#حصار_تنهایی_من_پارت_44
- زشته مامان.
- چي زشته؟ اين که مي خواي حقتو بگيري زشته؟تو کار نداشته باش. خودم پولو ازش مي گيرم ..
خنديدم وگفتم: خود داني! فقط يه وقت نيام بگن مامانتو بردن کلانتري؟
لبخندي زد و گفت: نترس! بدون خون و خونريزي اين کارو مي کنم!
- خداحافظ.
- خير پيش.
با اتوبوس به خياطي رفتم ... وارد خياطي که شدم به همه سلام کردم و پشت چرخ خياطيم نشستم. مشغول دوختن لباس بودم که نسترن هم از راه رسيد، اونم با اخم. وقتي به همه سلام کرد، اومد سيخ بالا سر من وايساد و گفت: بيا اتاقم کارت دارم!
با تعجب به رفتنش نگاه کردم. زهرا گفت: باز چيکار کردي که اعصابش بهم ريخته؟
از روي بي اطلاعي شونه هامو بالا انداختم و گفتم:هيچي به خدا!
هر چي به مغزم فشار آوردم که بدونم چه کاري،خلاف قانون و مقررات نسترن انجام دادم چيزي يادم نيومد. پشت در ايستادم. دو تا ضربه به در زدم. گفت:«بيا تو»
سرم و کردم تو و گفتم:اجازه هست؟
هنوز گرفته بود. گفت:بيا بشين .
روي مبل کنار ميزش نشستم. از پشت صندليش بلند شد و روبه روي من نشست. دستاشو به هم کشيد. انگار دو دل بود که بگه يا نگه؟ ديدم چيزي نمي گه، خودم پيش قدم شدم و گفتم : چيه دمغي؟
romangram.com | @romangram_com