#حصار_تنهایی_من_پارت_41
پوزخندي زدم و گفتم: چيه حالا نگران حال اوني؟ولش کن بذار هر بلایي که مي خوان سرش بيارن.
دستامو گرفت. با ترس تو چشمام خيره شد وگفت: اون ديگه براي من به اندازه دمپايي هم ارزش نداره ...من نگران توام .مي ترسم يه بلایي سر تو بيارن. تو اين آدما رو نميشناسي...
- من اصلا نمي دونم اينايي که تو ميگي کي هستن. لازم هم نيست بترسي. هيچ غلطي نمي تونن بکنن ...حالا هم به جاي اينکه اينجا نشستي پاشو برو تو اينجا گرمه.
- ميگم آيناز کاش يه مدت مي رفتي پيش خالت بموني؟
- مامان چي ميگي؟ برم پيش يه خانمي که حتي يه بار هم نديدمش ..فکرشو نکن بلند شو بريم تو
گونه شو بوسيدم و با خودم بلندش کردم ...کاش مامانم حرف باباشو گوش مي کرد با اصغر که الان باباي منه ازدواج نمي کرد هرچند کسي آينده رو نمي تونه پيش بيني کنه...
***
دم در خياطي بودم که صداي بوق ماشين اومد. برگشتم ديدم نسترنه. با عصبانيت پياده شد، درماشينو محکم کوبيد، با اخم اومد طرفم و گفت: ديروز چت بود؟ ها؟
با تعجب نگاش مي کردم. قيافه آدماي خودخواهو به خودش گرفت وگفت: ببين عزيزم مي دونم خوشگلم ولي لازم نيست انقدر بهم خيره بشي ...حالا بگو ديروز چه مرگت بود؟
يه نفسي کشيدم و گفتم :عليک سلام! مي خواي همين جا وايسي حرف بزني؟
- نه نه...بريم تو .
بازوهامو گرفت، کشيد برد تو دفترش. بازومو از دستش کشيدم و نشستم روي مبل. اونم خودشو چسبوند به من.
بهش گفتم: مي شه يه ذره از من فاصله بگيري؟ بوي عطرت داره خفم ميکنه!
romangram.com | @romangram_com