#حصار_تنهایی_من_پارت_40


- خداحافظ.

گوشيمو قطع کردم و گذاشتم کنار بالشتم و خوابيدم ...

يه چادر مشکي پوشيده بودم و تو يه جاي شلوغ و پر رفت آمد راه مي رفتم. اين قدر شلوغ بود که جاي سوزن انداختن نبود. احساس کردم دست کسي تو دستامه و دارم مي کشمش. برگشتم ديدم يه دختر بچه ی خيلي ناز با پوست سفيد و چشماي سبز و موهاي بور که دو طرفش بسته بود، گريه مي کرد و مي گفت: «مامان ..مامان ...» حس کردم بچه ی خودمه. بدون اينکه به گريه هاش توجه کنم اونو با خودم مي کشيدم... دنبال يه راه خروج بودم هر چي سر چرخوندم فقط آدم ديده مي شد. چند قدم که رفتم جلوتر، راهو پيدا کردم. با خوشحالي برگشتم پشتم... ديدم دستم خاليه و بچه نيست صداي گريه ش مي اومد و صدام مي زد: «مامان...مامان...» ترسيده بودم و اسم مامانمو صدا مي زدم :«ستاره...ستاره ...»

از وحشت و ترس چشمامو باز کردم. نفس نفس مي زدم. اتاقم تاريک بود. بلند شدم و کليد برقو زدم. به ديوار تکيه دادم. چشمامو بستم. چند تا نفس عميق کشيدم . به آشپزخونه رفتم. لامپ اونجا رو روشن کردم. مامانم نبود صداش زدم: «مامان ..مامان» نمي دونم با اين حالش کجا گذاشته رفته؟ در هالو باز کردم ديدم رو پله ها نشسته و پشتش به من بود.گفتم:

- براي چي اينجا نشستي؟

انگار که توي اين عالم نبود. دستمو گذاشتم رو شونه هاش گفتم «مامان»

يهو با ترس برگشت طرفم. نفس نفس زد وگفت: ترسيدم...چيه؟ کاري داري؟

کنارش نشستم و گفتم: يک ساعته دارم صدات ميزنم. حواستون کجاست؟

- مگه حواسي ام برام مونده که بخواد جايي باشه... از دست کاراي بابات عاصي شدم ..ده سال يه بار پيداش نميشه وقتي هم که مياد شر با خودش مياره.

با ترس گفتم: اتفاقي افتاده؟

با بغض گفت: هنوز نه ولي اگه پولو جور نکنيم خونه خراب مي شيم.

- چي ميگي مامان >

- امروز يکي اومده بود دم خونه، گفت به اضغر بگو اگه پولو جور نکنه يه جور ديگه تسويه حساب مي کنيم.

romangram.com | @romangram_com