#حصار_تنهایی_من_پارت_30


- بله....فقط مدلي هم مد نظرتون هست... يا خودم براتون مدل بيارم؟

- نه ...خودم از تو اين مجله ها يه مدلي انتخاب کردم ..الان برات ميارمش

دستشو گذاشت روي مبل خواست بلند شه اما نتونست هر دفعه که خواست بلند بشه بازم مي نشست . مبل حکم اهن ربا پيدا کرده بود. وقتي ديدم بلند شدن براش خيلي مشکله گفتم : بگيد کجاست خودم براتون ميارم!

از روي خجالت گفت: اخه زحمت تون مي شه





- خواهش مي کنم؛ با من راحت باشيد.

به سمت اشپزخونه اشاره کرد و گفت: تو اشپزخونه روي ميز گذاشتمش.

با يه لبخند گفتم: الان براتون ميارمش.

دلم به حالش سوخت. خيلي گناه داشت ...بايد از خودم خجالت بکشم که بعضي وقتا از اينکه اينقدر لاغر بودم زمين و زمانو نفرين مي کردم اما حالا که اين بنده خدا رو مي بينم از چاق شدن پشيمون شدم و ترجيح ميدم همين جور ني قليون باقي بمونم! چند تا مجله روي ميز بود برداشتم و رفتم کنارش نشستم. مجله ها رو دادم دستش و گفتم: بفرماييد!

مجله ها رو ازم گرفت و گفت: دستت درد نکنه ...شرمنده کرديد به خدا.

- دشمنتون شرمنده !

يکي از مجله ها رو برداشت، بقيه رو گذاشت رو ميز. چند تا از صفحاتشو ورق زد. به صفحه مورد نظرش که رسيد يه مکثي کرد. با لبخند مجله رو به روم گرفت و گفت: ببين اينه ...خوشگله نه؟

romangram.com | @romangram_com