#حصار_تنهایی_من_پارت_2


- با دمپايي کجا داري ميري؟

به پام نگاه کردم ديدم به جاي کفش دمپايي پامه؛ لقمه رو چپوندم تو دهنم، با دهن پر و اعصبانيت گفتم:

- امروز حتما نسترن حکم اخراجمو مي ذاره کف دستم .

مامانم خنديد و گفت:

- اون اگه ميخواست اخراجت کنه تا الان کرده بود.

کفشامو پوشيدم و خودمو با دو به ايستگاه اتوبوس رسوندم چند دقيقه اي منتظر موندم . به ساعتم نگاه کردم هشت و چهل و هفت دقيقه بود ديگه بيشتر از اين نمي تونستم منتظر بمونم. چند قدمي از ايستگاه فاصله گرفتم .دستمو براي چند تا ماشين بلند کردم که با سرعت نور از کنارم رد ميشدن. اعصابم داشت خرد مي شد بايد به نسترن زنگ مي زدم که دير ميام وگرنه تا خود صبح بايد به بازجويیاش جواب مي دادم. گوشيو از کيفم برداشتم. مشغول گرفتن شماره نسترن بودم که يه پرايد جلو پام ترمز کرد . گوشیمو گذاشتم تو جيب مانتوم. سرمو خم کردم ديدم يه پسر جوون با قيافه زمختي که ته ريشش ديگه در حد ريش بود، عينک افتابيشو گذاشته بود بالاي سرش، يه آدامس هم تو دهنش بود که مَلچ و ملوچ ميکرد و دندوناي زردشو به زيباي به نمايش گذاشته بود. صداي اهنگش اونقدر بلند بود که هر کري رو شنوا ميکرد. همين جور که نگاش مي کردم گفت:

- کجا مي ريد خوشگل؟ برسونمت؟

کمرمو راست کردم. خاک تو سر ِخوشگل نديده ت بکنن! خدا قربون رحمتت برم. اين کي بود اول صبحي به ما دادي؟ نميدونستم سوار بشم يا نه. هميشه مامانم مي گفت به غير از تاکسي سوار ماشين ديگه اي نشو منم که تا الان حرفشو گوش کردم. يه امروزو بي خيال حرف مامان مي شم. يه نفسي کشيدم؛ توکل بر خدا کردم و سوار شدم. خدايا خودمو دست تو سپردم. از قديم هم گفتن لنگه کفشي در بيابان نعمت است ولي اين براي من غضبه!

به محض اينکه سوار شدم، آنچنان پاشو گذاشت رو پدال گاز که عين فنر تو جام عقب و جلو شدم. يه اهنگ خارجي گذاشته بود و خودشم باهاش مي رقصيد. خداييش اگه يه کلمه شو می دونست! گوشام درحال انفجار بود. صداش زدم:

- آقا!

فقط گردنشو تکون مي داد. بلند تر صدا زدم:

- آقـــا!

با دستاش مي زد به فرمون و گردنشو مي چرخوند. اين دفعه ديگه صدام درحد جيغ بود:

romangram.com | @romangram_com