#حصار_تنهایی_من_پارت_1
مامانم شونه هامو تکون داد و صدام مي زد:
- آني؟ آني؟
- هووم.
- هووم چيه ؟ پاشو ببينم ؟ مگه نمي خواي بري خياطي ؟
با شنيدن اسم خياطي چشمامو باز کردم و سيخ نشستم و گفتم:
- ساعت چنده؟
- هشت ونيم
- واي مامان چرا بيدارم نکردي ؟
بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون. مامانم پشت سرم اومد و گفت:
- خودمم تازه بيدار شدم تا تو دست و صورتتو بشوري صبحونه رو حاضر مي کنم.
دستشوي رفتن و دست و صورت شستنم شش دقيقه طول کشيد. سريع به اتاقم رفتم و دستي به موهاي فرفريم کشيدم و با يه کش مو بالا بستمش. کمد لباسمو باز کردم، هر چي دم دستم بود پوشيدم، به ساعت نگاه کردم؛ هشت و چهل دقيقه بود، يعني تا نه ميرسيدم ؟ عمرا اگه برسم ! کيفمو برداشتم از اتاقم اومدم بيرون مامانم با يه لقمه به دست از اشپزخونه اومد بيرون و گفت:
- بگير اين لقمه رو تو راه بخور دل ضعفه نگيري.
لقمه رو از دستش گرفتم به سمت در حياط مي دويدم که مامانم صدام زد.
romangram.com | @romangram_com