#حصار_تنهایی_من_پارت_192
خواب از کلم پريد و سريع رو تخت نشستم، ديدم نجوا و نگارن. تا منو ديدن، زدن زير خنده. ليلا هم مي خنديد.
با حرص گفتم: ليـــــــلا!
بعد از اينکه صبحونمونو خورديم، رفتيم به اتاق، آماده شديم آمديم بيرون.
زبيده کيفمونو پر مواد کرد و داد دستمون. بهمون گفت: اگه اينارو نفروشيد مي فروشمتون. فهميديد؟
من فقط سرمو تکون دادم، گفتم: بله.
زبيده: ليلا! مواظبش باش.
ليلا: هستم خانم! عين عقاب پشت سرشم!
خنديدم و گفتم: عقاب بالاي سره يا پشت سر؟!
ليلا: مهم نيست ...مهم اينه که مراقبتم.
وقتي از خونه اومدم بيرون، بهش گفتم: کجا مي ريم؟
- تجريش.
- دوره؟
- آره.
romangram.com | @romangram_com