#حصار_تنهایی_من_پارت_191


همين جور که مي رقصيدم، وايسادم و گفتم: صبرکن... صبر کن!

ليلا: چيه؟

گفتم: من کجاي پوستم برنزست؟

نگار با خنده گفت: راست ميگه بچم سفيده!

ليلا: خب چيکار کنم؟ نمي تونم شعر مردمو خراب کنم.

گفتم: خب عيب نداره با خوندن تو من که سياه نمي شم!

ليلا: ادامه شعر؛ مي رقصه بندري کارش درسته/ قد بلند مو مشکي پوستش برنزه/ مي رقصه بندري کارش درسته / تکون تکونش بده، رقصو نشونش بده... / تکون تکونش بده، رقصو نشونش بده...

من مي رقصيدم و مي خنديدم. اونا هم دست مي زدن و با ليلا مي خوندن. البته بدون اذيت هم ننشستن . چند دفعه با پاشون زدن به باسنم که مي افتادم رو ليلا. ليلا هم نقش زمين مي شد . چند دفعه هم ليلا منو هل داد که افتادم رو اونا . تا شب زديم و رقصيديم. انقدر خسته بودیم که فقط دنبال بالشت مي گشتيم.

***

ليلا: آيناز چقدر مي خوابي؟ بلند شو ديگه لنگ ظهر شد؟

با خواب آلودگي گفتم: بذار بخوابم.

ليلا: باور کن اگه به من بود مي ذاشتم عين اصحاب کهف بخوابي و سيصد سال ديگه بيدار شي ... پاشو تا صداي پارسش در نيومده!

جوابشو ندادم. صداي باز شدن در اومد. يهو ليلا داد زد: آيناز زبيده اومده بلند شو ... بلندشو.

romangram.com | @romangram_com