#حصار_تنهایی_من_پارت_187


گفتم: نسترن من نمي تونم زياد حرف بزنم ...زنگ زدم که بهت بگم حالم خوبه و نگرانم نشي.

- کجا مي خواي بري؟ آدرسو بده تا بيام دنبالت.

نمي خواستم براي بچه ها دردسر درست کنم. گفتم: نمي تونم نسترن... نمي تونم... اگه تونستم دوباره بهت زنگ مي زنم. خداحافظ...

صداي نسترن هنوز پشت گوشي ميومد که گوشي رو گذاشتم. دلم براي ديدنش لک مي زد. اشکامو پاک کردم و از ليلا تشکر کردم. راه افتاديم ..ليلا رفت سمت خونه غلام.... سرشو گذاشت رو در.

گفتم: چي کار مي کني؟

- هيچي تو برو تو مي خوام شنگول و منگولو از دست آقا گرگه نجات بدم.

خنديدم و رفتم تو. بچه ها اومدن پيشم گفتن زنگ زدي؟

با لبخند گفتم: آره از همتون ممنون.

يسنا: پس ليلا کو؟

گفتم: رفته شنگول و منگولو نجات بده!

وقتي نجوا و سپيده اومدن، از اونا هم تشکر کردم. قيافه ی سپيده ديدني بود! رنگ به صورت نداشت. وقتي همه جمع شدن، ليلا گفت:

- بچه ها نظرتون چيه براي اين پيروزي بزرگ جشن بگيريم؟

نگار با خنده گفت: چيه؟ کبکت خروس مي خونه؟

romangram.com | @romangram_com