#حصار_تنهایی_من_پارت_15
ديگه آب نريختم. سرشو گرفت بالا و با لبخند به من نگاه کردو گفت: اينو از کجا آوردي؟
-از تو يخچال.
ريز ريز خنديد و گفت:بوش نکردي ببيني چيه؟!
- نه...
- اين عرقه بيد مشکه. مامانم براي من درست کرده بود
بوش کردم ديدم راست ميگه. با حرص گفتم : چرا زود تر نگفتي؟
با همون خنده گفت: خوب من از کجا بدونم تو چي ميخواي بياري؟!
کلافه شده بودم. نمي دونستم بايد چي کار کنم. با هول گفتم: همين جا بشين تا آب بيارم. تکون نخوريا؟
به طرف آشپزخونه مي دويدم که با داد گفت: بنزين نياري آتيشمون بزني!
يکي نبود به اين بگه الان وقت شوخي کردنه؟! سريع برگشتم تو آشپزخونه، يه بطري ديگه برداشتم. بخاطر اينکه مطمئن بشم آبه اول بوش کردم. با دو رفتم به حموم، آبو روسرش مي ريختم گفت:
- براي چي آب رو سرم مي ريزي؟
- نمي دونم؛ فکر کنم اين جوري زود تر خونش بند مياد
ديدم شونه هاش تکون ميخوره. نشستم کنارش و با ترس گفتم: نويد درد داري؟
romangram.com | @romangram_com