#حصار_تنهایی_من_پارت_14


دستشو روي بيني و دهنش گذاشته بود. تمام لباس سفيدش خوني شده بود. کليدو از کيفم برداشتم که درو باز کنم. گفت: «خونه خودمون ميرم.»

- چه فرقي ميکنه؟

راهشو به سمت خونشون کج کرد و گفت:

- راحت ترم.

منم باحرص گفتم: از دست تو! الان چه وقت تعارف کردنه؟ کليدا رو بده.

- تو کولمه.

کوله شو از شونه هاش برداشتم. به دستش نگاه کردم خون دماغش بيشتر شده بود. هل شدم و تند تند کيفشو مي گشتم که گفت:

- تو زيپ کوچيه س.

زيپو کشيدم و کليدو برداشتم. درو باز کردم. زودتر از اون رفتم تو و گفتم:

- انقدر سر تو بالا نگير...خون برمي گرده، خفه مي شي. با انگشتت جلوی بينيتو فشار بده... برو تو حموم تا بيام.

به آشپزخونه رفتم. با يه بطري اب خنک رفتم به حموم. گفتم:سرتو پايين بگير.

سرشو که پايين گرفت، آبو روي سرش گرفتم. کمي که سرش خيس شد، گفت:

- صبر کن ...صبرکن.

romangram.com | @romangram_com