#حصار_تنهایی_من_پارت_133


سرشو بلند کردم، گفتم: خوبي ليلا؟

سرفه مي کرد.

گفت: آره خوبم .

به نگار نگاه کرد : چيه بهت برخورد؟

نگار همين جور که با عصبانيت نفس نفس مي زد، شالشو از رو زمين برداشت و از اتاق رفت بيرون.

به ليلا گفتم: چرا سر به سرش مي ذاري؟!

ليلا: تو خودتو ناراحت نکن ...کم کم بايد عادت کني.

ندا: ما هر روز صبح اينجا کشتي کج داريم.

چهار نفرشون (سپيده و نجوا و مهسا و يسنا) رو زمين نشسته بودن. داشتن آرايش مي کردن. يه نفسي کشيدم و گفتم:

- مهناز کجاست؟

نجوا: آخي...بچه ها عشقشو ميگه ها؟!

همشون خنديدن و مهسا گفت: حالا خوبه يه شب پيش هم خوابيدن و اينجوري عاشق و دل داده ی هم شدن!

يسنا: جدي ميگي؟

romangram.com | @romangram_com