#حصار_تنهایی_من_پارت_125


مهناز رفت بيرون. منم نمازمو خوندم. خدارو شکر تقه اي به در نخورد. سجاده و چادرمو گذاشتم زير تخت. در اتاقو باز کردم، ديدم مهناز کنار چار چوب در نشسته. گفتم: ممنون.

سرشو بلند کرد و گفت: حورالعينتو ديدي؟!

- آره سلامت رسوند ... پس منوچهر و زبيده کجان؟

- رفتن بيرون ...

تو هال نشستيم. مهناز بقيه رو هم صدا زد و گفت: بياين بيرون دشمن عقب نشيني کرده!

با تعجب گفتم: چي؟

- دشمن ... زبيده و منوچهر!

همه دخترا اومدن دورمون نشستن به جز ليلا و نگار که روي مبل نشسته بود تلويزيون نگاه مي کرد. ليلا هم پايين مبل نشسته بود.

مهناز گفت: چرا فرار کردي؟

- من؟ من که فرار نکردم.

يسنا: پس چي؟

گفتم: دزديدنم ...يعني اونجوري که اونا مي گن، بابام منو فروخته.

قيافه ليلا ديدني بود. دهنشو باز کرده بود، چشاش چهار تا شده بود. منم با تعجب نگاش مي کردم. گفت: چي ميگي؟! فروختت؟! دروغ ميگي؟! مگه ميشه بابايي دخترشو بفروشه؟!

romangram.com | @romangram_com