#حصار_تنهایی_من_پارت_124
ليلا عين آدمايي که بينيشون گرفته باشن حرف مي زد.
بلند شد و گفت: بگو بگو ... خودم حلش مي کنم.
مهناز به من اشاره کرد و گفت: اين مي خواد نماز بخونه.
ليلا وا رفت نشست رو زمين گفت: يا ابوالفضل ...بند کمرم شل شد .مهناز جان دفعه ديگه خواستي خبر بياري.. مراعات حال منم بکن همشيره!
بلند خنديدم. مهناز نگام کرد و گفت: بيا! عين خيالشم نيست...داره مي خنده.
يسنا: خب ما الان بايد چيکار کنيم؟
مهناز: من ميرم بيرون کشيک زبيده رو ميدم. خواست بياد تو دو تا تقه به در مي زنم. اگه داشت نماز مي خوند مي گين بفرما... اگه نماز نمي خوند هيچي نمي گين فهميدين؟
نجوا: آره فهميديم.
نگار: آيناز خانم ميدوني غصبي يعني چي؟
منظور حرفشو فهميدم. مهناز گفت: خجالت بکش! بخاطر يه تيکه پارچه اين حرفا رو بهش مي زني ..اگه لباساي من اندازش بود منت تو رو نمي کشيدم.
نگار و مهناز با عصبانيت به هم نگاه مي کردن که يسنا گفت: فکر کنم لباس من اندازش باشه. الان براش ميارم.
نگار: بشين، احتياجي به خود شيريني تو نيست.
به من نگاه کرد: بخون اشکال نداره.
romangram.com | @romangram_com