#حصار_تنهایی_من_پارت_122


ليلا: از ما گفتن بود.

اينو گفت و رفت بيرون. همين جور که لباسامو عوض مي کردم، گفتم: تو چرا نميري نهار بخوري؟

- توي تبعيدم...

- چي؟

- هيچي برو نهارتو بخور.

قبل از اينکه برم بيرون، به ليلا گفتم: اينجا تلفنم پيدا ميشه؟

- ميخواي چيکار؟

- زنگ بزنم...

پوزخندي زد و گفت: اولين قانوني که بايد ياد بگيري اينه که هر کي پاشو گذاشت تو اين خونه ...ديگه اجاره رفتن نداره... تازه اومدي بدنت گرمه نمي دوني چي داري مي گي... اين خونه فاقد هر گونه سيم تلفنه.

يعني هيچ راهي نيست که بتونم زنگ بزنم؟ ...از در اومدم بيرون، سفره تو هال پهن کرده بودن و داشتن نهار مي خوردن. به جز منوچهر و زبيده که تو اشپزخونه نشسته بودن. نگار روبه روي من بود، تا چشمش افتاد به من گفت: تو با اجازه کي دست به لباساي من زدي؟

مهناز: با اجازه ی من... حرفي داري به من بزن!

گفتم: معذرت ميخوام الان درش ميارم.

مهناز: لازم نکرده. بيا بشين نهارتو بخور.

romangram.com | @romangram_com