#حصار_تنهایی_من_پارت_121
همشون بلند شدن رفتن به جز ليلا. منم بلند شدم. مهناز اومد طرفم و گفت: اين چيه تو دستت؟
- چيزي نيست چادر نمازيه.
پلاستيکو از دستم کشيد و گفت: چي؟ مگه ديونه شدي؟ مي دوني اگه زبيده بفهمه چه بلايي سرت مياره؟
پلاستيکو انداخت زير تخت. از توي يکي از کمدها يه تاپ درآورد و گفت: بيا اينو بپوش.
به تاپ نگاه کردم و گفتم: من اينو نمي پوشم.
- چرا؟
- بخاطر منوچهر...
پوزخندي زد و گفت: نه خوشم اومد... مثل اينکه يکي اينجا پيدا شد که محرم و نامحرم حاليش باشه !
يه تونيک آستين بلند مخلوط صورتي و سفيد بهم داد و گفت: اين که ديگه خوبه؟
از دستش گرفتم و گفتم: عاليه مرسي.
- خواهش... فقط زود عوض کن بيا.
ليلا که هنوز نشسته بود، به مهناز گفت: از کيسه خليفه مي بخشي؟مي دوني که نگار بدش مياد کسي لباساشو بپوشه ...اگه اينو ببينه کولي بازي در مياره ها ؟
مهناز: جرات داره حرف بزنه.
romangram.com | @romangram_com