#حصار_تنهایی_من_پارت_109
زيور گفت: خب آيناز خانم اگه نگاه کردنت تموم شده برو صبحونتو بخور!
به دوتا پسر که کنار هم نشسته بودن، گفت:دوقلوهاي افسانه اي! يه نَمور برين اونور تا خانم بشينن.
رفتم کنارشون نشستم، من به بچه ها نگاه مي کردم اونا هم با خنده به من نگاه مي کردن...
زيور برام چايي ريخت و داد دستم. گفتم: همشون بچه هاي خودتن!؟
- نه چند تاشونو از کوچه پشتي پيدا کردم!
- همشون مال يه شوهره؟
لقمه رو گذاشت تو دهنش و گفت: پس نه ...هر کدومشون مال يه شوهرن.
بخاطر طرز حرف زدنش بلند خنديدم. اونم با خنده ی من خنديد و گفت: والا... از بس سوالاي عتيقه مي پرسي!
بچه ها با گيچي به ما نگاه مي کردن ...چند تا لقمه که خوردم زيور با صداي بلندي گفت: هوي چتونه؟ شما که دارين اين بدبختو مي خورين؟ هرکي صبحونشو خورده بره تو حياط.
يکي از پسرا گفت: امروز کار نمي کنيم؟
- نه ...امروز تعطيله.
يهو همشون با خوشحالي جيغ کشيدن و دست زدن. گفتن :هورا!
پسرا به زيور گفتن: ما ميريم فوتبال ظهر ميايم.
romangram.com | @romangram_com