#حصار_تنهایی_من_پارت_108
اونم با شوق و ذوق دستشو گذاشت و گفت: نره ...نرمه!
از کاراشون خندم گرفته بود. يکي ديگه شونم که ظاهرا بايد سه يا چهار سالش باشه، بدو بدو اومد وگفت:
من..من !
اينم دستشو گذاشت رو صورتم و گفت: آله...نلمه!
بعد سه تاشون با هم خنديدن. منم باهاشون خنديدم که صداي زيور اومد و گفت:
- هوي چتونه عين آدم نديده ها ريختين سرش؟...گم شين برين تو آشپزخونه کوفت کنين.
- چيکارشون داري؟ ولشون کن.
همين جور که با جارو بهشون مي زد که بلند شن، گفت: تو اين جونورا رو نمي شناسي. زمين و زمانو به هم مي ريزن ...تو هم پاشو بيا صبحونتو بخور.
بلند شدم. همين جور که رختخوابمو جمع مي کردم و گفتم: ميل ندارم ...خودتون بخوريد.
اومد سمتم و بالشتو از دستم کشيد و گفت: حرف ديشبم وبه دل گرفتي؟ ببين زيور هر چي باشه ناخن خشک نيست ...راه ميوفتي يا با جارو بفرستمت تو آشپزخونه؟!
من نمي دونم چرا زيور با عصبانيت حرف مي زد؟ ...با هم رفتيم تو آشپزخونه. چشام هشت تا شد! زيور با جارو زد تو سرم و گفت: «بگو ماشاا...!»
- چشام شور نيستا... ولي ماشاا... چشم نخورن ايشاا...!
هشت تا بچه ريزه پيزه ... پنج تا دختر، سه تا پسر... همشون به من نگاه مي کردن.
romangram.com | @romangram_com