#حجاب_من_پارت_65


گیج سرمو تکون دادم که یهو مغزم فرمان داد_ گفتی 7 سال؟ مگه الان 16 سالت نیست؟

سرخو سفید شد.بازم سرشو انداخت پایین، آه کشید_ بله از بچگی.

دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدیدم خیلی معذب شده

آروم گفتم _ آهان. مطمئنی که عشقه؟

زینب_ نه. دیگه از هیچی مطمئن نیستم حتی از زنده بودن خودم. نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا مواظبمه هوامو داره

بهش لبخند زدم _ آره کاملا درسته خدا خیلی دوست داره اگه اون بالایی نبود تو هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کن من مطمئنم میتونی فراموشش کنی و همینطور مطمئنم که این عشق نیست هوسیه که از بچگی برات مونده شاید چون کنارت بوده بهش حسی پیدا کردی. اما اگه تلاش کنی و توکلت به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنی

سرشو به علامت فهمیدن تکون داد_ چشم تمام تلاشمو میکنم

از جوابش خیلی خوشم اومد معلومه دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد اگه نمیشناختمش میگفتم الان با زدن این حرف میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این دختر اینقدر آروم و مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش

چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین دختر خوب

خندید. آروم و باوقار

_ راستی؟

سوالی نگاهم کرد

_ راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون

باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟

romangram.com | @romangram_com