#حجاب_من_پارت_36
دیگه نتونستم طاقت بیارم دستمو برای جلوگیری از سقوط به دیوار گرفتم
طاها تازه به خودش اومد و اومد نزدیک یه عالمه سوال پشت سر هم میپرسید هیچی نمیشنیدم، هیچی فقط یه کلمه از دهانم خارج شد اونم به زور
_ ع...عر...فان
و بعد سیاهیه مطلق
لحظه ی اخر فقط صدای طاهارو شنیدم که داشت خدا و ائمه رو صدا میزد
.
.
طاها
از در اتاق که اومدم بیرون دیدم یه خانم چادری پشت به من با چند قدم فاصله ایستاده داشتم از کنارش رد میشدم که متوجه خیسیه بیش از حد چادرش شدم کنجکاو شدم برگشتم سمتش یه نگاه کردم برگشتم
ولی یه دفعه خشکم زد
دوباره برگشتم
خدای من زینب بود....اونم با این وضع
خیلی نگران شدم
با چشمهای نگرانم زل زدم به چشمای قهوه ایه نا آروم روبروم
romangram.com | @romangram_com