#حجاب_من_پارت_146


دیگه هیچی نگفتم ولی تصمیم گرفتم براش یه قاب بزرگ بخرمو روش ویترا انجام بدم امیدوارم خوشش بیاد

غروب شد و وقت برگشتن فرا رسید، مارو رسوندن خونه و خودشون رفتن البته قبلش مامان ازشون قول گرفت که در اولین فرصت بیان خونمون مهمونی

محمد

دو هفته پیش که زینب و مامانش باهامون اومدن گردش موقع خداحافظی مامانش فاطمه خانم ازمون قول گرفت که در اولین فرصت بریم خونشون مهمونی و امروز بعد از دوهفته اومدیم خونشون

اونروز که نمای خونشونو دیدم خیلی خوشم اومد واقعا جالب بود ولی الان میبینم داخلشم فوق العادست احسنت به سلیقه ای که این خونرو اینقدر قشنگ طراحی کرده

امروز هم مثل همونروزی که زینب اینا اومدن خونه ی ما گذشت دقیقا همونجوری

گرم گرفتن خانواده ها باهم، صحبت کردن، خنده و شوخی و شام. هیچ اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد به غیر از وابستگیه بیشتر خانوادم به زینب

و اما من، حسی که تو وجودمه بدون اینکه خودم بخوام داره منو به سمتی میکشونه که خودش میخواد که هیچی ازش نمیدونم که گیجم کرده واقعا گیجم کرده...

.

.

دو سال بعد

الان دو سال از آشنایی من با زینب میگذره

تو این مدت خیلی خوب شناختمش. اخلاقشو خلقیاتشو از چی بدش میاد از چی خوشش میاد

رفت و آمد خانوادگیمونم بیشتر شده

romangram.com | @romangram_com