#هستی_من_باش_پارت_82


ـ وای سلام عسلم. سلام جیگرم. سلام فدات شم.

ـ هستی من می خوام گردگیری کنم تو هم حواست به شایان باشه.

ـ باشه هما جون خیالت تخت.

بعد از دو ساعت بازی باهاش به خوابی عیمق فرو رفت. هما هم کارش تازه تموم شده بود. بهترین موقع بود تا سوالام رو ازش بپرسم. رفتم سمتش و رو به روی مبلی که نشسته بود نشستم.

گفتم:

ـ هما جون خسته شدی ها؟

ـ آره خسته شدم. شایان خوابیده؟

ـ آره. آهان راستی دیشب با سامان رفتم مهمونی.

ـ مهمونی؟ مهمونیِ چی؟

ـ بگو مهمونیِ کی؟

ـ خب حالا.

ـ البته فکر نکنم بشناسیشون عروسی پژمان یکی از دوستاش بود.

ـ راست می گی؟ پژمان عروسی کرد؟

ـ می شناسیش هما جون؟


romangram.com | @romangram_com