#هستی_من_باش_پارت_81
ـ بفرمایید وسط.
سامان به زور یه لبخند زد و دست من و گرفت و رفت وسط پیست. از قیافه اش معلوم بود عصبانیه.
خواننده:
ـ خب حالا هر کی متاهل هست بیاد وسط که این یه آهنگ مخصوص هست.
یه دفعه یه گله آدم ریخت وسط و چراغ ها خاموش شد و همه کسانی که تو پیست بودن رفتن تو بغلِ هم جز من و سامان. همین طور به هم زل زده بودیم. سامان نگاش رو از من گرفت و برد سمت دیگه، سمت نگاش رو گرفتم. داشت به مارشالا نگاه می کرد. همین طور که داشتم به مارشالا نگاه می کردم دستی رو رو کمرم حس کردم. دست سامان بود. من و آروم به خودش نزدیک کرد. چون قدم زیاد کوتاه نبود که بخوام سرم و بذارم رو سینه اش به خاطرِ همین سامان آروم سرش و آورد پایین و پیشونیش رو گذاشت رو پیشونیم و آهنگ شروع شد. هرم نفساش به صورتم می خورد. یه حسِ خوبی بود. داشتم داغ می شدم. این حسِ خوب رو دوست داشتم. هیچ وقت موقعِ رقص با آرمین این حسِ خوب رو نداشتم. چشم هام و بستم و به آرامی بدنم رو به حرکت در آوردم. دست سامان به آرامی روی کمرم کشیده می شد و من هم دستم و به آرومی از روی شونه اش به گردنش بردم و آروم نوازشش کردم و به آرامی چشمام و باز کردم. سامان چشم هاش باز بود و داشت به لب هام نگاه می کرد.
ـ فکر نکن دارم برات می میرم. این کارا رو فقط دارم جلوی اینا انجام می دم. گفتم بگم که یه وقت یه فکرِ دیگه نکنی.
یخ بستم. تمام داغیِ تنم یه دفعه فروکش شد و سرما جاش رو گرفت. خیلی بیشعور بود. دستم و از روی گردنش برداشتم و به سرعت خودم و ازش جدا کردم و اومدم روی صندلیم نشستم. آشغال. دیوونه شدم. من چرا باید ناراحت بشم از این حرفش؟ خب راست گفته. ما جلوی اونا داشتیم نقش بازی می کردیم نباید به خودم می گرفتم. سامان اومد روی صندلی نشست. از قیافه اش نمی شد تشخیص داد که ناراحت هست یا خوشحال. بالاخره بعد از یه شام مفصل که من اصلا نفهمیدم چی خوردم برگشتیم خونه و هر کی به سمت اتاق خواب خودش رفت، ولی من هنوز ذهنم درگیر بود که چرا من داشتم داغ می شدم؟ چرا حالم یه جوری شده بود؟ چرا یه حسِ خوبی داشتم هنگام رقصیدن باهاش؟ و هزاران چرایی که جواب هیچ کدوم رو نمی دونستم.
ـ هستی؟ دختر پاشو ساعت سه بعد از ظهرِ.
پتو رو کشیدم رو صورتم و گفتم:
ـ هما تو رو خدا بذار بخوابم. خوابم می یاد.
ـ بهت می گم پاشو. اِاِ پاشو شایان رو آوردم. نمی تونم هم کار کنم هم از بچه نگه داری کنم.
با شنیدن اسمِ نوه اش از جام بلند شدم و گفتم:
ـ نوه ات.... نوه ات رو آوردی؟
ـ آره.
هجوم بردم سمت پله ها و رفتم پایین. وای توی یه کالسکه نشسته بود و داشت با یه ماشین کوچولو بازی می کرد. رفتم سمتش و بغلش کردم.
romangram.com | @romangram_com