#هستی_من_باش_پارت_79

ـ آرمان خوبی؟

آرمان رفت سمت سامان و گفت:

ـ دیگه می یای مهمونی و به ما خبر نمی دی؟

هر دو هم دیگه رو بغل کردن. آرمان نشست روی صندلیِ بینِ من و سامان. منم نشستم رو صندلیم. آرمان که انگار تازه من و دیده بود گفت:

ـ سامان این کیه؟

ـ موضوعش مفصل هست بعدا برات تعریف می کنم.

وا چرا بهش نگفت همسرمه؟

ـ آهان.

ـ ولی الان به همه گفتم همسرمه.

آرمان جدی شد و گفت:

ـ اوکی باشه.

هر دو بعد از کمی گپ زدن از جاشون بلند شدن و رفتن سمت در. یعنی چی؟ چرا من و تنها گذاشت؟ ای بابا خب من حوصله ام سر می ره. اَه. ای کاش زود تر تموم بشه. بعد از نیم ساعت هر دو اومدن داخل. آرمان رفت به یه سمت دیگه، ولی سامان اومد پیشِ من.

ـ برای چی بلند شدی رفتی من و تنها گذاشتی؟

ـ جــان؟! نمی دونستم باید از شما اجازه بگیرم.

با اومدنه کاترین نتونستم جوابش و بدم.

romangram.com | @romangram_com