#هستی_من_باش_پارت_78


ـ هستی همسرم.

ای بابا اینم که رنگش پرید، ولی خیلی زود به خودش مسلط شد. با یه قیافه ی جدی گفت:

ـ جدی؟ من فکر کردم شارل هست.

شارل؟ شارل رو از کجا می شناسه؟ سامان نذاشت حرفش رو ادامه بده گفت:

ـ نه نه ....هستیه.

بعد یه نگاه گذرا بهم انداخت. انگار می خواست ببینه عکس العملم چیه.

مارشالا:

ـ خب سامان افتخار می دی؟

دستش و برد طرف سامان، سامانم خیلی ریلکس گفت:

ـ الان حوصله اش و ندارم.

مارشالا که انگار بهش بر خورده بود یه چیزی زیرِ لب گفت که من نشنیدم، ولی فکر کنم سامان شنید چون یه نگاه تندی بهش کرد که من به جاش ترسیدم. مارشالا با ناز روش رو برگردوند و رفت سمت دیگه ی سالن.

حوصله ام دیگه داره سر می ره. بابا خب یکی بیاد منم بلند کنه تا باهاش برقصم دیگه. اَه.

ـ چطوری سامی؟

صدا از پشت سرم می اومد. برگشتم ببینم کیه. یه پسرِ قد بلند با چشمای عسلی و موهای خرمایی و لب های قلوه ای بود که نیششم تا بنا گوشش باز بود.


romangram.com | @romangram_com