#هستی_من_باش_پارت_67
تو اوج قر دادن دستام بودم که یه دفعه ضبط خاموش شد.
ـ اِاِ سامان چرا خاموشش کردی؟
ـ برای این که رسیدیم.
جلوی یه خونه ی ویلایی بزرگ نگه داشت. با هم پیاده شدیم و رفتیم زنگ و زدیم و رفتیم تو. هما سامان رو زیاد تحویل نمی گرفت، ولی من و خوب تحویل گرفت. همین که رفتیم تو من رفتم سمت نوه اش. خیلی ناز بود. اون دو تا هم نشسته بودن و در حال صحبت بودن. بعد از نیم ساعت سامان گفت:
ـ هستی بریم.
ـ چی شد؟
هما که لبخند زده بود فهمیدم همه چی درست شد، ولی حیف که التماسش و ندیدم. از دست این بچه! رو به هما گفتم:
ـ هما جون هفته ی دیگه منتظرتونم.خدافظ.
ـ خدافظ عزیزم.
رفتم تو ماشین.
ـ سامان نوه اش خیلی ناز بود.
ـ دوستای خوبی با هم شده بودین. راست می گن بچه با بچه راحت تر هست. خون گرم می شه تا بزرگ تر!
ـ به من می گی بچه؟
ـ نه به نوه ی هما می گم بچه تو راحت باش.
ـ چیه حسودیت می شه؟ بچه تا تو رو دید زد زیرِ گریه.
romangram.com | @romangram_com