#هستی_من_باش_پارت_29

حالا می فهمم هما جون راست می گه یه کوچولوی کوچولو مهربون هست.

از جام بلند شدم رفتم مبلی که سامان تختش کرده بود رو به حالت اولیش یعنی مبل در آوردم و بعد دراز کشیدم.

ـ لیاقت نداری که!

جوابش و ندادم و خیلی زود خوابم برد.

امروز هم یه روز خوبه هم یه روز بد. خوبیش به خاطر این که جمعه بود و هما جون اومد این جا. بدیش هم این که شارل هنوز نرفته بود. خیلی پرروئه دخترِ، یعنی خیلی.... نشستیم داریم تلویزیون می بینیم. هما جون هم آشپزخونه داره غذا درست می کنه. پسرِ، سامانم معلوم نیست کجا رفته. ایــــــش!

ـ من نمی دونم تو از چی این فیلم خوشت اومده آخه؟

ـ از همه چیش تو این چیزا رو نمی فهمی.

ـ ایــــــــی.... بزن بره حالم و بهم زد این فیلم.

ـ وای به این قشنگی.

داشت همین طور با هیجان فیلم و نگاه می کرد. باید کنترل رو ازش می قاپیدم. کنترل رو گذاشته بود روی میز کنار خودش. وقتی حواسش کامل جمع تلویزیون شد با یه حرکت پریدم روی میز و کنترل رو ازش گرفتم.

ـ اَه.... چی کار می کنی؟ به خدا اگه شبکه رو عوض کنی می کشمت!

ـ ولی من می خوام شبکه رو عوض کنم!

و بعد کنترل رو گرفتم دستم و شبکه ها رو جا به جا کردم.

ـ اَه، بیشعور چرا جا به جا کردی؟

ـ سر من داد نزن! این همه تو فیلمت و نگاه کردی حالا نوبت من هست که فیلمی که دوست دارم رو نگاه کنم.

romangram.com | @romangram_com