#هستی_من_باش_پارت_137

ـ من می خواستم برم به هتل رناینسانس.

ـ بله بفرمایید بشینید.

رفتم نشستم داخل تاکسی. راننده تاکسی هم بعد از گذاشتن چمدونم در صندوق عقب ماشین نشست داخل ماشین و ماشین راه افتاد.

فکر کنم بیرون از شهر بودیم، چون هنوز من برج ایفل رو ندیده بودم. بعد پنج دقیقه نمای زیبای برج ایفل به چشم خورد. واقعا زیبا بود. خود شهر هم خیلی قشنگ بود. واقعا از آمریکا و کانادا هم قشنگ تر بود. آمریکا که همه اش خونه های سر به فلک کشیده داره. کانادا هم بد نیست، ولی پاریس واقعا قشنگ بود. حتی از لندن. چرا تا حالا تو این همه مدت که با مامان اینا لندن زندگی می کردم یه بار نیومدم پاریس؟ حیف.... ای کاش حداقل یه بار با آرمین می اومدم. هــه! زهی خیال باطل.

با صدای راننده به خودم اومدم.

ـ رسیدیم.

ـ ممنون. چه قدر تقدیم کنم؟

قیمت رو گفت و من از ماشین پیاده شدم. یه نگاه به هتل انداختم. عجب هتلی بود. خیلی قشنگ بود و البته خیلی بزرگ. رفتم داخل. باد خنک و لذت بخشی صورتم و نوازش کرد. چقدر هتلش خنک بود. رفتم سمت یکی از کارکنایی که پشت کامپیوتر نشسته بود .

ـ ببخشید خانم؟

به انگلیسی گفتم اونم به انگلیسی پاسخ داد:

ـ بفرمایید؟

ـ من این جا اتاق رزرو کرده بودم.

ـ نامتون؟

ـ هستی خالقی.

بعد از گشتن در کامپیوتر گفت:

romangram.com | @romangram_com