#هستی_من_باش_پارت_133

ـ نه؟

ـ چرا؟

ـ بعدا بهت می گم. خدافظ.

و گوشی رو قطع کردم. سامان از در رفت بیرون. اون به من سیلی زد. تقصیرِ خودم بود نباید اون طوری باهاش حرف می زدم. اون چه تقصیری داشت که تلافیِ آرمین رو سرِ اون در آوردم؟ ولی تقصیر داشت. من از اون خوشم اومده بود. اَه. کی پس فردا حوصله ی مسافرت رفتن داره؟ خدا کنه تا اون روز جای سیلیِ سامان خوب بشه.

از جام بلند شدم و یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم. ساعت ده بود. چرا من از وقتی اومدم این جا این قدر زود بیدار می شم؟ تو خونه خودم همیشه تا ساعت یک یا دو می خوابیدم. البته اگه کاری نداشته باشم. فکر کنم هما اومده باشه. رفتم سمت حموم و بعد از گرفتنِ دوش دوباره روی تخت دراز کشیدم. وای چه قدر گشنه ام هست. بهتره برم لباسام رو بپوشم و برم پایین. رفتم سمت کمد لباسم. یه شلوار مشکیِ براق دمپا گشاد پوشیدم با یه پلیورِ آستین بلند طوسی. صندل های طوسیم رو هم پوشیدم و رفتم سمت پله ها. ایــــش این نکبتم این جا بود.

ـ سلام هماجون.

هما برگشت طرفم و گفت:

ـ سلام عزیزم....

خیره شد روی صورتم و دوباره گفت:

ـ صورتت چی شده؟

وای تازه یاد سیلی دیشب افتادم. یادم رفته بود پنکک بزنم. سامان که رو به روی من نشسته بود سرش و آورد بالا یه دفعه چشماش چهار تا شد و بعد از چند ثانیه به خودش اومد و دوباره سرش و انداخت پایین و مشغول خوردنِ ادامه ی صبحونه اش شد. دستم و گذاشتم روی صورتم و گفتم:

ـ چیزی نیست. دیشب دستم روی صورتم بود به خاطرِ همین الان جاش مونده.

ـ وا مگه می شه؟ اگه جای اون چیزی که تو گفتی باشه الان باید قرمز باشه نه کبود!

ـ چیزی نیست هما جون. اصلا من میل ندارم. برای ناهار بیدارم کن.

و رفتم تو اتاقم. تو راه رفتن تو اتاقم هما رو به سامان گفت:

romangram.com | @romangram_com