#هستی_من_باش_پارت_117
و بدون حرف دیگه ای رفت. چش بود امروز؟ خدا می دونه. رفتم دوباره جلوی تلویزیون نشستم . هیچ فیلمِ درست و حسابی نمی داد. زد به سرم حالا که سامان نیست برم فیلمای ضبطیش رو که تو حافظه ی تلویزیونش بود رو ببینم. وقتی رفتم توش هیچی نبود جز یه فیلم. روش کلیک کردم. وای خداجون چقدر این پسر خوبه. همون قسمتش هستش که من تو اتاقِ سامان بودم گفتم که فلش بدم فیلمم رو ضبط کن. چه قدر خوبه. تلویزیون رو تنظیم کردم روی سه بعدی و شروع کردم به نگاه کردنه فیلمِ مورد علاقه ام.
***
این پرسلم دهنِ آدم و سرویس می کنه. خب بابا چقدر زنگ می زنی؟ اَه. یه نگاه به ساعت انداختم. ساعت یک ظهر بود و سامان بعد از دو ساعت رفتن هنوز برنگشته تا با هم بریم پیشِ پرسل. حوصله ام هم سر رفته. اَه. رفتم سمت کشوی میز تلویزیون و اولین کشوی سمت راست رو باز کردم. همه اش خرت و پرتای سامان بود. کشو رو بستم و رفتم سراغِ کشوی سمت چپ میزش. توی کشو پر از سی دی بود. دو سه تاش رو برداشتم و روشون رو خوندم. روی اولین سی دی نوشته بود « مسافرت اسپانیا ». روی سی دی دوم نوشته بود « عکس های دانشگاه ». روی سی دی سوم نوشته بود « تولد شارل ». شارل؟ تولدش؟ کی شارل تولد گرفته که من نفهمیدم؟ یعنی قبلا هم دیگه رو می شناختن؟ نه امکان نداره. اگه می شناختن شارل می گفت. سی دی رو از توی نایلون در آوردم تا بذارم توی دستگاه، ولی با صدای موتورِ لگزوز پشیمون شدم. سامان اومده بود. دیگه نمی تونستم ببینم. گذاشتمش سرِ جاش تا در فرصت مناسب ببینمش.
رفتم سمت در وایستادم. هنوز از ماشین پیاده نشده بود، که شیشه ی سمت راست ماشینش رو داد پایین و جو از ماشینش پرید بیرون. نه نه چرا دوباره این سگ رو برداشته آورده؟ اَه. زود رفتم توی اتاقم و در و بستم. صدای در نشون از اومدنِ سامان می داد.
ـ بشین همین جا.
صدای سامان بود. آخه منگول مگه سگ زبونت و می فهمه که باهاش حرف می زنی؟
دوباره صدای سامان:
ـ هستی؟ هستی؟
وای داره من و صدا می کنه.
ـ بله؟
ـ آماده شو بریم.
قرار با پرسل رو یادم رفت و گفتم:
ـ کجا؟
با یه صدای کش داری گفت:
ـ اون جـــــا.
romangram.com | @romangram_com