#هستی_من_باش_پارت_109

یه دفعه زد زیرِ خنده. اعصابم خرد شد و پتوم رو پرت کردم سمتش و از اتاق اومدم بیرون.

از آشپزخونه سر و صدا می اومد. هما که نیست. پس کیه؟ آهان این دخترِ شارل بود. رفتم توی آشپزخونه و نشستم روی یکی از صندلی های آشپزخونه.

ـ سلام. وای هستی جون سرت چی شده.؟

وای اصلا فکرِ سرم نبودم که بخوام چسبش رو بکنم. حالا چی بهش می گفتم؟

ـ چیزِ خاصی نیست.

بعد زود از جام بلند شدم و رفتم سمت یکی از کشوهای آشپزخونه تا یه دونه هات چاکلت دبش برای خودم درست کنم. وقتی کشو رو باز کردم هیچ اثری از هات چاکلتا نبود.

ـ هات چاکلت های من کجان؟

ـ چیات؟

کشو رو محکم بستم و با صدای بلندی گفتم:

ـ هات چاکلتای من کجان؟

ـ آهان اون بسته کوچولوها رو می گی؟ حواسم نبود. با آشغالا ریختم بیرون.

مطمئن بودم از قصد ریخته بیرون. با داد گفتم:

ـ تو خیلی غلط کردی. بیشعور. همین الان می ری برای من هات چاکلت می خری.

اونم صداش رفت بالا.

ـ مگه من نوکرتم؟ خودت پاشو برو بگیر.

romangram.com | @romangram_com