#حریری_به_عطر_یاس_پارت_73


آریا که سکوتش را دید ،سر خم کرد چانه ی او را گرفت و بالا کشید ... نگاهشان در هم گره خورد ...

- بهم اعتماد کن ...


هر چند که اعتمادی نبود اما مجبور به اطاعت بود .. رسیدن به آن پول ها فقط مستلزم اجرای این شرط منحوس بود ...اگر یک زنگی راحت و بی دغدغه را آن سوی آب ها می خواست باید زیر بار هر شرطی می رفت... سرش را به نشانه بله آرام تکان داد ... اما ندانست که در دل آریا چه گذشت... آریایی که منتظر کلامی دیگر بود ... "این زن هم او را با پول تاخت زده بود"...

**********

(پست بیست و دو)

علیرضا همانطور که کنار دیوار چندک زده بود نگاهش را به رو به رو دوخته و هر از چند گاهی آهی جانسوز از سینه بیرون می داد ... این روزها هر بار با بیرون رفتن حریر با آن جوانک پولدار ،احساس می کرد درد خروار خروار در سینه اش سنگینی می کند ... یک هفته بود خواب و خوراک نداشت ...خواب و خوراکش شده بود غصه .. اصلا یک گوله غم راه گلویش را گرفته بود و اجازه پایین رفتن هیچ چیز را نمی داد... یک هفته ای بود که شادی و ذوق را در چشمان حریر می دید اما همه ی ان نشاط او درد می شد و تمام وجودش را می سوزاند ... چه قدر سخت بود دورادور معشوقت را ببینی و دم نزنی... دیگر باورش شده بود حریر داخل آن اتومبیل گرانقیمت خوشبخت است ... دیگر قبول کرده بود اگر خوشبختی معشوق را می خواهد باید خیلی مردانه کنار بکشد ... بگذارد او خوش باشد ... او حداقل شیرینی عشق را بچشد... البته علیرضا همیشه به حریر حق داده بود... درست از همان موقعی که اذیت و ازار های عمه اش را می دید و در خفا به او اعتراض می کرد، حق را به حریر می داد ...حالا هم بعد از آن روز سخت کمی آرام گرفته بود ... خود را جای حریر می گذاشت و موقعیت ها را می سنجید .. حریر حق داشت دنبال جوانک پولدار برود ... حالا که دلش با او بود باید رهایش می کرد ... می گذاشت برود و خوشبخت شود ... اگر خوشبختی حریر در این بود علیرضا عقب می کشید ... رضایت حریر برایش از هر چیزی ارزشمند تر بود ... اصلا همان لبخند کنج لب ها دل بی قرار او را آرام می ساخت ... دستی که بر شانه اش نشست باعث شد آرام از افکارش بیرون بیاید ... حسن سینی کوچک چای را روی زمین گذاشت و کنار علی رضا نشست و سرش را به دیوار تکیه داد ... هر دو سکوت کرده بودند ... حسن خودش این درد را یک بار با تمام وجود لمس کرده بود و حالا رفیق چند ساله اش زیر فشار این درد داشت از پا در می آمد ... سرش را به دیوار تکیه داد و همانطور به سمت علی چرخید ...

-هی داش علی؟

علیرضا پلک زد و جواب داد:

- هوم ؟

-خوبی؟

پوزخند بر لبهای علیرضا نشست ... خوب بود؟

سرش را از دیوار گرفت و دست هایش را حایل زانوانش کرد و کمی خود را جلو کشید ... پر غصه به سمت او چرخید و گفت:

-نمی دونم با خودم چند چندم؟

حسن دست بر شانه اش کشید و گفت:

- بابا بی خیال این نیز بگذرد...

بغض سدی شد برای حرف زدنش ... حسن چه می فهمید او در چه حالی ست... چه می دانست دارد از تو می سوزد ... چرا این اتش افروخته در وجودش خاموش نمی شد ؟ چرا به جای خاکستر شدن لحظه به لحظه بیشتر گر می گرفت و زبانه می کشید ؟


romangram.com | @romangram_com