#حریری_به_عطر_یاس_پارت_68

حریر ساعت ظریف را دور مچ دستش بست و با خباثت گفت:

-چه با سلیقه ...

حسام گوشه ای لب بالایش را به دندان گرفت و زیرکانه او را زیر نظر گرفت ... حریر دست روی صفحه ساعت کشید و اما همزمان افکارش درگیر شد" این ساعت خیلی گرونه ... حسام چه جوری خریدتش؟ "

سر بلند کرد و با حالتی پر از ترس و نگرانی پرسید:

- پولش؟ پولش رو از کجا آوردی ؟

حسام سرش را کج کرد و گفت:

- تمام این چند ماه هفتگی هامو جمع کردم ... نه تو مدرسه چیزی خریدم و نه بیرون ...

نفس در سینه ی حریر بند آمد ... برادرش به خاطر او این همه به خود سختی داده بود .. یادش آمد که اخرین بار حسام کمی بیشتر از او پول گرفته بود ...کمی احساس آسودگی کرد و دوباره نگاه به صفحه ی زیبای ساعت دوخت ... اما کسی در ذهنش غرید .. " خب این ربطش به علیرضا چی بود؟"

اما حسام رنگ نگاه او را می شناخت ، گفت:

-با علیرضا خریدمش ...

تن حریر به یکباره یخ کرد ... احساس سستی و رخوت تمام وجودش را پر کرد و خیره به او ماند ... اما حسام بی توجه به رنگ و روی او ادامه داد:

- می خواستم از همین ساعت فروشی سر چهار راه برات بخرم ... نامرد خیلی گرون می داد ... خیلی پول کم داشتم... داشتم التماس رضا می کردم که بهم قرض بده که علیرضا نمی دونم از کجا پیداش شد ... خیلی عصبانی شده بود ... گوشمو گرفتو پیچوند ... نامرد آخمو در آورد.. بعدش گفت تو این همه پول می خوای چی کار؟ اولش خیلی ترسیده بود فکر می کرد شاید افتادم تو کار خلاف که دارم انقدر عز و جز می کنم به رضا ... اگه می دیدیش گوشاش قرمز شده بود صورتش مثل لبو ...بعدا کلی بهش خندیدم... اما اون موقع انقدر عصبانی بود که کی جرات می کرد نگاش کنه ... اما وقتی فهمید واسه چی می خوام ... یه لبخند گنده زد .. بابا خیلی تابلو عاشقته ... بعد هم گفت بیا ببرمت یه جا که مر کز ساعته اون وقت می تونی با همین پولت یه دونه خوبتر و خوشگلترشو واسه آبجیت بخری .. ابجی به خدا خیلی دوست داره ... منو با موتورش برد اون جا ... آبجی


سپس دست هایش را به دو طرف باز کرد و به نشانه ی "زیادی" ادامه داد:

- این هوا ساعت فروشی ... همش داشتیم می گشتیم .. منم نگام به ساعت ها بود که چشمم به این ساعته افتاد .. باهاش رفتیم تو ساعت فروشیه ... علی بهم گفت بگو کدومو می خوای منم نشون ساعت فروشی دادم ... آقاهه قیمت داد یه کم بیشتر از اونی بود که من داشتم.. بادم خوابید .. اخه چشمم فقط اینو گرفته بود .. اما علی به آقاهه گفت همینو بده ... با خجالت گفتم .. نمیشه پولم کمه ... سرش را آورد پایین گفت :

-مرد کوچیک باقیش قرضه .. هر موقع داشتی بده ... فقط خواهرت نفهمه که من دادما ...

منم نیشم باز شد و گفتم:

- باشه ... ساعتو خریدیمو اومدیم... سر کوچه که از موتورش پایین پریدم گفتم:

romangram.com | @romangram_com