#حریری_به_عطر_یاس_پارت_165


چشمان حریر درشت شد و صدایش زد:

- علی؟

-ها بد می گم .. دماغت که سرخه سرخه ... لپاتم که مثل گلابی خوش آب و رنگ شده ...

لبخند برلبان حریر نشست ...

-اما همینجوری هم قبوله ...خودم دربست نوکرتم ...

حریر دست به دستگیره برد که علی ادامه داد:

- راستی دختر عموم می خواست بیاد پیشت که من نذاشتم ... دلم نمی خواد فکر کنن تو تنهایی ...

در دل نالید :

-کاش می اومد ... من که کسی رو ندارم ...

اما با اشاره علی نگاهش به سمت سر کوچه رفت:

- خب خدا رو شکر مریم خانم هم به موقع رسید ... حالا دیگه خیالم راحت شد ...

ناباور نگاهش کرد ... علیرضا فکر همه چیز را کرده بود ... مریم آن جا بود تا کنارش در آرایشگاه حضور داشته باشد .. اصلا قادر به حرف زدن نبود از همان صبح کله سحر مکرر توسط علیرضا غافلگیر شده بود ..لب هایش به لبخندی زیبا مزین شد ...علیرضا دستش را بلند کرد و بوسه ای نرم پشت آن نواخت گفت:

-قربون لبخندت برم ...

از شرم و خجالت نمی توانست نگاهش را به چشمان او بدوزد ... این همه خوبی در مخیله اش نمی گنجید ... تا به حال کجایی دنیا دیدی بدی بکاری و خوبی درو کنی ؟ لب هایش به هم خورد و با صدای خش دار و پر بغض گفت:

- ممنونم....

-برو خوشگله .. برو که دیگه دلم تاب و تحمل نداره ..

با صدای تقه ای که به شیشه خورد ، از اتومبیل پیدا شد ... مریم محکم و رضایتمندانه در آغوشش کشید و کنار گوشش آرام گفت:

romangram.com | @romangram_com