#حریری_به_عطر_یاس_پارت_133
- تو که نمی خوای بابات بفهمه کجا بودی و داشت چه بلایی سرت می اومد ...
حریر چشمان خیس و خشمگینش را به او دوخت و گفت:
- خیلی کثیفی ..
-نه به کثیفی تو ...تو جون باباتو به من مدیونی ... می فهمی خانم کوچولو ...
چشمان خوشرنگ حریر بر ته دلش ضعیفی نشاند اما بلافاصله بر خود نهیب زد "خر نشو علی ... این دختر لیاقت محبت نداره "
حریر باز دست و پایی دیگر زد و گفت:
- من نمی خوام با تو ازدواج کنم...
سنگدلانه غرید:
- نه دیگه این دفعه حق انتخاب با تو نیست ... این دفعه من می گم قراره چی بشه ...
-چرا ولم نمی کنی روانی؟
پوزخندی زد و گفت:
-هه ... دیگه الانم بخوام بابات بی خیالم نمیشه ... اما اگه تو بخوای میشه همه چی رو گفت و خلاص ... چطوره؟
در دامی افتاده بود که با اشتباهات خودش پهن کرده بود .. با نفرت به علیرضا نگاه کرد و گفت :
-حالم ازت بهم می خوره ...
اما با کلام علیرضا در جایش خشک شد:
- نه بیشتر از من ..
به راستی آن همه عشق کجا رفته بود ؟!
romangram.com | @romangram_com