#حریری_به_عطر_یاس_پارت_125
دلش نمی خواست زری هیچ وقت از این اتفاق اطلاع پیدا کند ...به خوبی او را می شناخت و نمی خواست دوباره گزکی دیگر به دست او دهد ..
آرام از خانه بیرون زد ... این موقع شب پدر و مادرش هر دو در خواب بودند و او نمی خواست با سر و صدایش آن ها را زابرا کند ... آرام در را باز کرد و با کمترین صدا موتورش را از حیاط خارج کرد .. تا رسیدن به خانه عمه دلش هزار راه رفت و صد جور فکر به مغزش هجوم آورد ... وارد کوچه شد ... مقابل خانه موتورش را نگه داشت و همان طور که انگشتش را روی زنگ می گذاشت منتظر باز شدن در ایستاد...
×××××××××××
رنگ از روی حسین آقا پریده بود و انگار که نفس نمی کشید ... حریر مثل یک گنجشک خیس شده در باران در خود مچاله شده بود و به شدت می لرزید . و رنگ به رو نداشت...اما زری درست مثل یک آتشفشان خروشان در حال جوشش بود ...
-تو چی کار کردی علیرضا؟ هان؟
دهانش قفل شده بود و نمی دانست چه بگوید ... کاش یکی درست حرف می زد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است؟ ... حسین آقا با دیدنش از جا بلند شد و به سمتش رفت ...از حس و حال چهره اش چیزی نمایان نبود .. اما تا به خودش بجنبد دست سنگین او بر گونه اش نشست ...
زری بلند هینی گفت و میانشان ایستاد ... اما علیرضا دست بر گونه اش گذاشت و بی حرف سر پایین انداخت... هنوز هم نمی فهمید چه شده ؟ حریر چه گفته بود که این طور با او برخورد میشد ... زری با دیدن این صحنه شروع به دشنام دادن کرد:
- الهی خیر نبینی دختر... الهی به زمین گرم بخوری ... حسین این بچه چه گناهی کرده ؟
علیرضا کلافه زیر چشمی نگاهی به حسین آقا کرد ... حسین رو به او کرد و نالید :
- باورم نمیشه !
هنوز از اصل ماجرا خبری نداشت و حتی دلیل سیلی حسین آقا را هم نمی فهمید به همین دلیل آرام گفت:
- نمی دونم از چی دارید حرف می زنید؟
زری خشمگین به طرفش برگشت و غرید:
-د همین دیگه ...می گم خری و نمی فهمی واسه همین روزاته ... مثل کبک سر تو کردی تو برف ...چه قدر گفتم این دختر لایق تو نیست .. چرا این کار رو کردی که حالا زبون منم جلوی اینا کوتاه باشه ...
چشم های علیرضا گرد شد و گفت:
-چی کار کردم مگه؟
زری کولی وار اندامش را تکانی داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com