#حریری_به_عطر_یاس_پارت_124
- خدایا خودت کمکم کن ...
***********
(پست سی و هفت)
لبه ی پنجره ی اتاقش نشسته بود و به سیاهی آسمان چشم دوخته بود .. آسمان آن شب هم مثل آسمان دلش، نه ماه داشت و نه ستاره ای! ...تاریک بود و ظلمات .... سر خورده و غمگین سرش را به شیشه چسباند و انگشت اشاره اش را روی آن لغزاند..نام حریر با خط خوشش روی شیشه نقش بست ... چرا نمی توانست این دختر را با تمام اشتباهاتش فراموش کند؟ .. امروز دقایقی دلش آن چنان رنگ نفرت گرفته بود که فکر نمی کرد هیچ وقت حریر را ببخشد اما هر لحظه که می گذشت، هر لحظه که از آن لحظات تلخ و اسفبار دور می گشت، بیشتر و بیشتر به همان علیرضای عاشق نزدیک می شد... مگر نه این که عاشقی کردن سخت بود و دشوار ... پس پای ثابت می خواست و دل شیر ... باید اندازه ی ادعایی که می کرد صبور و قوی می بود ... هر چه به اعمالش بیشتر فکر می کرد بیشتر شرمنده میشد ...می توانست با حریر بهتر برخورد کند ... درست بود که رگ غیرتش بدجور قلنبه شده بود و داشت خفه اش می کرد اما حریر که تقصیری نداشت ... با هر بار یادآوری جیغ های حریر دلش بیشتر از قبل ریش می شد ... کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند ... کاش آن موقع به جای فریاد زدن بر سرش ؛ تن لرزانش را محکم در آغوش می گرفت و آرامش می کرد ... چه قدر دلش می خواست لحظه ها به عقب برگردند و تمام مسیر لواسان تا تهران را دوباره طی کند ... حریر آن جا بود ... درست پشت سرش . ترس دخترک را تشخیص داده بود ... آرام می رفت تا بیشتر از آن ترس و وحشت را به دلش نریزد .. اما خب دست خودش نبود، عصبانی بود و به شدت دلگیر !.. مرد بود دیگر ... معشوقش را زیر دست و پای یک نامرد دیده بود ... تجسم آن لحظه خونش را به جوش می آورد و دلش را می لرزاند ... اصلا انگار از ظهر تا به حال یک زلزله هشت ریشتری در وجودش اتفاق افتاده بود و حالا یک به یک پس لرزه هایش را احساس می کرد ... هنوز در افکارش غوطه ور بود که گوشی همراهش زنگ خورد ...بی اختیار از جا پرید و به سمت میز اتاقش رفت ... دیدن نام زری باعث شد دلش هری فرو بریزد .. دستپاچه گوشی را برداشت و جواب داد:
- جانم عمه ؟
-علیرضا پاشو زود بیا این جا !
خشم در صدای زری بی داد می کرد ...داشت سکته می کرد:
- عمه چی شده ؟
زری با عصبانیت توپید :
-می گم پاشو بیا این جا ... بیا ببینم این دختره چی داره میگه ... پاک دیوونه شده!
-کی ؟حریر ؟
زری پر خشم خروشید:
- علیرضا !
و تماس را قطع کرد ...
نفس در سینه اش بند آمد ... چهره درمانده حریر مقابل چشمانش ظاهر شد . مریم و حریر را با آژانس تا دم خانه همراهی کرده بود ... همه چیز هماهنگ شده بود ... خودش نرفته بود تا زری مبادا فکری کند ...اما دلش با حریر رفته بود ...قیافه ی بی روح و سرد حریر وجودش را به آتش می کشید ...از ترسش به خانه ی عمه زنگ نزد ... فقط یک بار با خجالت با مریم تماس گرفت که او هم خیالش را آسوده کرده بود ... زری حرف های مریم را باور کرده بود و حریر که خوابیده بود، مریم به خانه شان برگشته بود و به قول خودش ماندن در آن جا باعث شک بیشتر زری می شد ..... اما حالا با این تماس بی موقع زری مجددا ترس به دلش افتاده بود ..دلش مثل سیر و سرکه می جوشید ...جرات پرسشی دیگر را نداشت .
به سرعت به سمت کمدش رفت و لباس هایش را به سرعت نور تعویض کرد ... نکند حریر حرفی زده بود؟ ... نکند چیزی گفته بود که زری او را این گونه خشمگین فرا خوانده بود؟.. اصلا سر در نمی آورد چه اتفاقی افتاده است ... زیر لب تند تند تکرار کرد :
- خدایا کمک کن...
romangram.com | @romangram_com