#حریری_به_عطر_یاس_پارت_107


مریم که متوجه کارهای او نمی شد گفت:

- خب خودت نخواستی دیگه باهاش حرف بزنی ... اون که چند دفعه واست پیغام داده ... مگه مادرش خونه تون زنگ نزده ... زن باباتم که از خجالتشون در اومده ...

حریر با ترس نالید :

-نه نه اصلا حرفشم نزن...نمی تونم ... اگه بدونی چه حرفهایی ازش شنیدم ...

دلش نمی خواست به مریم حرفی بزند... جز این که مریم هم با شنیدن چیزهایی که شنیده بود دهان پر کند و بگوید "من که از اول بهت گفتم این پسره به دردتو نمی خوره..." هنوز حرف های محمود در گوشش هو می کشید و دیوانه اش می کرد "ببینید حریر خانم من نمی خواستم حرفی بزنم اما دیدم شما ساده تر از این حرفایید که متوجه دورو برتون بشید .. وقتی شنیدم اریا اومده خواستگاریتون دلم طاقت نیاورد ... ببینید من نمی تونم چیزی بگم چون اریا دوستمه اما تو رو خدا ازش دوری کنید ... باشه ! اریا اونی نیست که شما فکر می کنید"

محمود حرفی نزده بود اما او را از نزدیکی به اریا منع کرده بود ... این روزها ان قدر حرف های نامربوط از زری شنیده بود که داشت دیوانه می شد... می ترسید پدرش هم این حرف ها را بشنود و باور کند ...و حالا اریا درست در چند قدمی اش ایستاده و خیره خیره نگاهش می کرد ... دلتنگش بود اما در عین حال هم می ترسید ... از حرف های محمود بوی خوبی به مشام نمی رسید ... مریم دستش را محکم گرفت و گفت :

- پاشو بریم الان کلاس شروع میشه...

با بی حالی از جا بلند شد ... خوراک این روزهایش فقط گریه بود گریه ... بخصوص که زری هم برنامه هایی برایش چیده بود ... دایم نیش وکنایه می زد و در لفافه طوری که او بشنود به حسین راپورت تدارک ازدواج علیرضا را می داد .. انگار علیرضا به خواستگاری یکی از دخترهای فامیل رفته بود و حالا داشتند تدارک عقد و عروسی را می چیدند ... کنایه های نیش دار زری حالش را بد می کرد و بی اراده به علیرضا در لباس دامادی فکر می کرد ... دلش در حال ترکیدن بود .انگار پر شده بود از غم و درد...آرام از کنار آریا گذشت... دل آریا پر کشید برایش ... بوی عطر یاس در مشامش پیچید و گیج و مست شد ... چرا آن قدر این دختر برایش جلوه پیدا کرده بود...از آن روز روزی هزار بار خود را لعن و نفرین کرده بود ...بخصوص که نامادری حریر این بار دست رد به سینه ی مادرش زده و جوابشان کرده بود ... خواست دنبالش برود که ناصر گفت:

- چند وقته نگات بهش فرق کرده؟

نگاه از پشت سر حریر گرفت و به رو به رو خیره ماند :

- چند وقته مثل خر گیر کردم تو گِل ...

ناصر بلند خندید و روی شانه اش زد و گفت:

-بلانسبت خر...

چشم غره ای به او رفت و با حرص گفت:

-خفه شو ناصر... به جا کمک کردنته؟

-ای بابا من که راهشو قبلا بهت گفتم... بیشتر بهش فکر کن .. من که میگم یه گهی خوردی کاریشم نمیشه کرد. اما الان تنها راهت همینه، کار دختره رو تموم کن...تنها چیزیه که دختره رو مال تو می کنه.. مگه نمی گی باباش بعد اون ماجرا گفته نه ... خب پس همین یه راه مونده... هم فاله هم تماشا..

نفسش را با فوتی بیرون داد و گفت:

romangram.com | @romangram_com