#حریم_و_حرام_پارت_89


- شادیِ سراسر سکوتم را، که از دور به حلولت نشست، پذیرا باش! و بدان قلبی برای آغاز تپیدن قلبت به تپش افتاد!

خشکم زده بود! این همه غافلگیری در انتظارم نبود! شوق و هیجان من رو واداشت که به طرفش برم و تو ب*غ*لش جای گرفتم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- ممنون. خیلی ممنونم.

از آ*غ*و*شش بیرون اومدم.

- بزن اون دست قشنگه رو!

هر دو نگاه از هم گرفتیم و به سمت حضار کمی که اون جا حضور داشتن چرخیدیم.

دادبه:

- دلم نیومد جشنمون، مهمون نداشته باشه! بیا بچه ها رو بهت معرفی کنم!

پسر جواني به سمتمون اومد:

- نه آقا جون! بذار خودمون خودمون رو معرفي کنيم!

و لبخند زنان ادامه داد:

- من سياوشم! اين خانوم خانوما هم هانا، عشقم!

- خوشوقتم!

اين رو در حالي که به چهره ي هانا نگاه مي کردم گفتم. ايراني نبود! نفر بعد، خودش رو محمد معرفي کرد و همراهش رو ساره! سرم رو تکون دادم و اظهار خوشحالي کردم. رضا و درنا، مجيد و فرانک هم از دوستاي ديگه ي دادبه بودن.

همگي دور ميزي بزرگ نشستيم. دادبه دستم رو به دست گرفت:

- رضا و سياوش از دوستاي دوران دانشگاهن. محمد از دوستاييه که آشناييمون از دنياي مجازي صورت گرفت و مجيد هم، زياد از زمان دوستيمون نمي گذره!

ساره با ناز گفت:

- آقا دادبه، پس ما چي؟!

فرانک قهوه ي رو به روش رو هم زد:

- اين ديگه مشخصه ساره جان!

خنده ام گرفت! به نظر مي اومد همه ي اونا از من بزرگ تر باشن! به نظر نه! مطمئنا همين طور بود. آزاد لباس پوشيده و راحت برخورد مي کردن! در حالي که من شال گيپور مشکي رنگي روي موهام بود و روپوشم هنوز لباسم رو به نمايش نذاشته بود! نگاه فرانک راحتم نمي ذاشت!

دستش رو روي پام گذاشت! از فکر و خيال لباس پوشيده ام بيرون اومدم. به طرفش برگشتم. زير لب گفت:

- راحتي؟!


romangram.com | @romangram_com