#حریم_و_حرام_پارت_84

- بلوتوثت رو روشن می کنی؟

گوشی رو از بین پاش برداشت و بدون این که چیزی بگه به طرفم گرفت!گرفتم؛ خواستم وارد منوش بشم که....

به سمتش برگشتم:

- رمز می خواد!

دادبه:

- 72547

رمز رو وارد کردم و در سکوت عکس گرفته شده از سر کلاس رو براش فرستادم و گوشی رو کنار دنده گذاشتم. باز هم سکوت تا خونه! با فاصله، کمی دورتر ایستاد. نگاهش رو از رو به رو نگرفت. لبم رو جمع کردم:

- ممنون. شب خوش!

در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. درِ ماشین که بسته شد یه چیز سنگینی به دلم هجوم آورد. با قدم های آروم و سنگین از خیابون رد شدم و بدون این که به عقب برگردم از در پشتی وارد خونه شدم. کسی خونه نبود. فورا با مامان تماس گرفتم و برگشتنم رو اطلاع دادم. حوصله ی نکیر منکر پرسیدن نداشتم! بدون این که لباسم رو عوض کنم، رو تخت ولو شدم. حرفاش حسابی فکرم رو مشغول کرده بود. از همه مهم تر سکوت طولانی و افطار نکرده اش بود! دلیل سکوتش قانعم نمی کرد! یعنی این قدر روی خانواده اش تعصب داشت که یه اظهار نظر کوچیک، اون رو به این حال انداخت؟!

دکمه های مانتوم رو باز کردم. یاد آخرین عکس العملش افتادم! این که در اوج جدیت و غرور، هنگام خروج از هتل دستم رو گرفت!

از جا بلند شدم. یاد چهره ی خواستنیش افتادم! وقتی گوشیش رو به دستم داد؛ وقتی بدون نگاه بهم رمز گوشیش رو گفت! لبخندی روی لبم اومد!

- « چرا این قدر حساسی ماهک؟! هر کس اوایل این راه، احترام به خانواده اش رو گوشزد می کنه.دادبه هم استثنا نیست! »

در حین تعویض لباسم، فکرم به....« چرا باهام خداحافظی نکرد؟! »

لب ورچیدم! مانتوم رو آویزون می کردم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن! اون رو از کیفم بیرون آوردم. دادبه بود. با دلهره جوابش رو دادم:

- بله؟

دادبه:

- این دفعه ی آخرته!

وا رفتم! رنگ از روم پرید. انتظار این برخورد رو نداشتم. بغض به گلوم نشست و با تته پته گفتم:

- چی.... شده!؟

دادبه:

- این دفعه ی آخرته که بدون دادن یه ب*و*س کوچولو راهت رو می گیری و میری!

آب سردی روم ریخته شد! سنگ کپ نکردم و بس! نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و دلخور گفتم:

- دادبه!

خندید:

romangram.com | @romangram_com