#حریم_و_حرام_پارت_79
- افتخار بزرگیه!
یه نیم نگاهی به آیینه ی ب*غ*ل انداخت:
- اما چند تا از بچه های سفارت هم اون جا هستن، می ترسم برات مشکلی پیش بیاد!
چیزی نگفتم و به سمت راست مایل شدم.
دستش رو روی پام احساس کردم. بی هوا از جا پریدم. خندید و موبایلش رو به سمتم گرفت:
- نگاه کن!
گوشی رو از دستش گرفتم. عکس های سوار کاریش!
با ذوق مشغول نگاه کردنشون شدم. یکی پس از دیگری!
به طرفش برگشتم:
- اونایی که دوست دارم رو بفرستم واسه خودم؟!
کمی فکر کرد و گفت:
- با چی جبرانش می کنی؟
اخمی کردم:
- با هیچی! این تویی که می ری زیر دِین!
خندید:
- همش رو بفرست، من تسلیم!
لبخندی زدم و نگاه ازش گرفتم. دوتا از عکساش رو فرستادم و موبایلش رو کنار دنده ی ماشین گذاشتم!
آهنگ به پایان رسید و تِرک بعد!
همون نوای آشنای روز اول!
زیر لب همراهش زمزمه کردم:
- « شب با تابوت سیاه....
نشست توی چشماش....
خاموش شد ستاره....
romangram.com | @romangram_com