#حریم_و_حرام_پارت_78

چشماش رو ریز کرد و بعد از مکثی کوتاه از پشت میزش بلند شد.

با کشوی میز دوباره کار قبل رو تکرار کرد و دکمه ی آن رو زد!

اما این بار فهیمه فورا با موبایلش از پشت سر، از او عکس گرفت!

عملیات با موفقیت به پایان رسید و من بی صبرانه منتظر شنیدن زنگ تفریح شدم!

روز ها از پی هم می گذشتن و من و دادبه.... این روزها دلداده ترین بودیم!

امتحانات دی ماه رو پشت سر گذاشتیم و دو بهمن شد؛ دومین دیدار ما، پس از یک ماه!

مانتو یشمی کوتاهی رو به تن داشتم. با شال و شلوار جین مشکی، رنگ مانتو بیشتر به چشم می اومد!

آرایش ملایمی کردم و از خونه زدم بیرون.

این بار راحت تر این مرحله رو گذروندم، چون مامان خونه نبود و من تلفنی مجوز خروج رو گرفتم!

ماشین سیاه رنگ دادبه توی پارکینگ رو به روی خونه منتظرم بود.

بدون این که به نگهبانی کوچه نگاه کنم به طرفش رفتم و سوار شدم!

لبخندی زدم و سلام کردم.

خوش پوش تر از همیشه با لبخند نگام کرد و جوابم رو داد.

- بریم؟

دادبه اخم ساختگی کرد و گفت:

- بی انصاف! بذار یه کم نگات کنم، اون وقت چشم! دستورات سرکار مو به مو اجرا می شه!

- بدجنس نباش! ساعت هشت باید خونه باشم!

سرش رو تکون داد و راه افتاد.

صدای فرهاد سکوت بین ما رو پر می کرد! به طرفش برگشتم:

- دادبه!

دادبه:

- جان؟

- دوست دارم سوار کاریت رو ببینم!

خندید:

romangram.com | @romangram_com