#حریم_و_حرام_پارت_194


- من واسه زندگیم، هیچ تصمیمی نگرفتم!

کلافه روش رو ازم گرفت. لبخندی به قیافه ی پکرش زدم:

- اما... واسه زندگیمون چرا! تصمیم گرفتم.

متعجب به سمتم برگشت. از جا بلند شدم:

- صبحونه ات رو بخور! من امروز کلی کار دارم.

بدون این که نگاش کنم مسواک و لیوانش رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. پشت در لبم رو به دندون گرفتم. راضی بودم از این ورق خوردن!

آخرین ظرف رو با یادآوریِ دوش گرفتن نیم تنه ی مهنّا، توی ماشین ظرف شویی گذاشتم. لبخندی به لبم اومد. در ماشین رو بستم و به دستام نگاه کردم. دستایی که پهنای سینه و کتف مرد محرم سرنوشتم رو کف مال کرده بود! نفسم رو خوشایند فرستادم بیرون! لباس هاش رو توی لباس شویی ریختم. مقدار پودر رو چک کردم و به سمت اتاقم رفتم. آره، اتاق فعلیم! چند ساعتی از مرور جزواتم می گذشت که صدای مهنّا به گوشم خورد. خمیازه کشون وارد اتاقش شدم:

- جانم! کاری داشتی؟

از به کار بردن اولین واژه ی جمله ام دستپاچه شدم! لبخند زنان گفت:

- میشه این جا بمونی؟ می خوام بیشتر با هم صحبت کنیم!

- بگو حوصله ام سر رفته!

خندید:

- حالا!

لبه ی تخت، کنارش نشستم. خیره به لپ تاپش گفتم:

- بچه های سکّو آف شدن؟!

بی هوا به نوک بینیم ضربه ای زد و خنده کنان گفت:

- دقیقــا!

دلم غنج رفت. دستی به بینیم کشیدم و لبخندی زدم! زل زدم به چشمای خندونش. این همون چشمای روزای اولش بود؟! یعنی صاحب این قهقهه ی نی نی چشمانش، من بودم؟ فقط من؟!

- فکر نمی کردم دو دو تام بشه بی نهایــت!

چهره اش رفته رفته جدی شد:

- گاهی با یه خودکار هزار تومانی می نویسی، اما اشتباه! اون وقت مجبوری با یه غلط گیر سه هزار تومانی اشتباه رو بپوشونی! تاوان اشتباهمون، گرون پامون در میاد!

سرم رو تکون دادم. نگاهم رو سر دادم روی لب هاش:

- نمیشه اون صفحه رو از ته کَند؟


romangram.com | @romangram_com