#حریم_و_حرام_پارت_190
شونه اش رو بالا انداخت:
- از مرحله ی فرضیه گذشته خانوم! ثابت شده است!
نی نی چشماش می درخشید. از میخ شدنش، تنم به درد اومد! چرخیدم به سمت لپ تاپ.
- چی کار می کردی؟
نگاهم رو دنبال کرد:
- با بچه های سکّو در تماسم. یه کم خوش و بش، و از همه مهم تر کار!
سکوت کردم و خیره شدم به تصویر مشعل روشن در گوشه ی سایت! یه خیرگی پر سکوت! چهره ی سوخته ی دادبه میون شعله های پر دود مشعل، سرم رو به درد آورد! نگاه شخص مقابلم سنگین و سنگین تر می شد. اما شعله ی سرکش، یادش دست بردار نبود!
لحظاتی کوتاه گذشت که صدای زن عمو من رو از این زل زدگی نجات داد:
- مهنّا! به ماهک جان گفتی شب مهمون داریم؟!
پرسشگر به شخص مقابلم نگاه کردم. لبخندوار گفت:
- یه شب نشینیه! غریبه نیستن؛ از بچه های سکوئن!
سرم رو تکون دادم و از جا بلند شدم:
- خب واسه شام دعوتشون می کردی!
زن عمو:
- منم همین رو گفتم، اما قبول نکرد!
مهنّا رو به من گفت:
- وقت زیاده عزیزم!
عزیزم؟! من یا زن عمو؟! یادم افتاد من جلوی بقیه عزیزتر از جونش بودم! نفس خسته ای کشیدم و به سمت در رفتم.
مهنّا:
- عمو محمد زنگ زد! چرا گوشیت رو جواب نمی دادی؟!
دستم رو تو هوا تکون دادم:
- بعدا خودم بهشون زنگ می زنم!
و من فکر کردم ظرفیت کانتکت گوشیم بیشتر از دو شد!
romangram.com | @romangram_com