#حریم_و_حرام_پارت_189

- این جوری نبینمت! خسته نباشی!

خسته لبخندی زدم:

- چیزی نیست. شما هم همچنین!

همین طور که کوله پشتیم رو به دنبال خودم می کشوندم، اضافه کردم:

- مهنّا بیداره؟

هم قدم شد باهام:

- آره عزیزم. بیداره!

آروم و بی اراده به سمت اتاقش رفتم. اتاق فعلیش! بدون در زدن وارد شدم. یعنی یاد دادبه نذاشت ادب رو رعایت کنم! کنار چارچوب ایستادم و تکیه به چوب وینگه، نگاش کردم. نگاهش رو از صفحه ی لپ تاپ برداشت، با دیدنم لبخند زد. یه جون تازه ای نشست به جونم!

مهنّا:

- خسته نباشی!

نفس عمیقی کشیدم. سرم رو تکون دادم، بی جواب گفتم:

- فعال شدی!

جوابم رو نداد:

- ناراحت به نظر میای!

رفتم تو. بدون استخاره لبه ی تخت نشستم:

- یادم رفته بود امروز کوئیز دارم! حواسم نبود.

خیره شد بهم:

- چند نمره داشت؟

نگاهم رو برگردوندم روی صفحه ی لپ تاپ:

- سه نمره!

نفسش رو پر صدا بیرون داد:

- فقط می تونم بگم ببخش! ببخش که نفرینت رو تو هوا گرفتم!

به سمت چشمای خندونش برگشتم:

- می خوای چی رو ثابت کنی جناب مهدیان؟

romangram.com | @romangram_com