#حریم_و_حرام_پارت_179

- خیلی دو پهلوئه!

فنجان چایی رو جلوش گذاشتم:

- درسته. اما فکر می کنی بیشتر به کدوم سمت گرایش داره؟

نشستم رو به روش. زل زد بهم:

- نمی دونم! فقط می دونم حالت خیلی خوبه!

لبخند زدم:

- اوهوم! خیلی خوبم.

چشاش برق زد:

- یعنی...

- یعنی خاصی مد نظرم نیست! فقط به این نتیجه رسیدم که باید ورق بخورم. یه صفحه ی جدید!

مریم خودکارم رو برداشت:

- میشه منم یه جمله اضافه کنم؟

با ذوق گفتم:

- معلومه، بنویس!

لبخندی زد و شروع کرد به نوشتن. بی صبرانه به طرفش رفتم و کنارش نشستم. لحظاتی گذشت. دفتر رو به سمتم گرفت. زیر لب نوشته رو خوندم:

« پیروزی بزرگی است که بدان رسیده ای! آن هم این که اسارت را درک کرده ای! اما در بسیاری... این اسارت است که آنها را در می یابد و چه بد زندانی است! آزادیت مبارک! »

ذوق زده نگاش کردم. بی هوا به سمتم اومد و گونه ام رو ب*و*سید!

***

زنگ خونه مدام زده می شد. چشام به حدی سنگین بود که...

مریم تکونم داد:

- ماهک، پاشو در می زنن!

از جا پا شدم. بدون این که چشام رو باز کنم:

- کیه این وقت صبح؟!

مریم:

romangram.com | @romangram_com