#حریم_و_حرام_پارت_178
با ایستادن پشت چراغ قرمز نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به راست چرخوندم. صداش رو کم کرد و گفت:
- یکی از خصلتای ما آدما اینه، کارامون رو که انجام دادیم، اگه خوب شد، می گیم با تدبیر و درایت خودمون بوده! اگرم بد شد، گلایه می کنیم! اگر درست شد، از انتخاب عاقلانمون دم می زنیم، اگرم اشتباه شد، می گیم دست خودم نبوده! زل می زنیم تو چشم طرف و می گیم تقصیر تو بود! تو من رو وادار کردی! انگار نه انگار خودمونم یه پای قضیه بودیم! من و تو هم استثنا نیستیم. همین که پشیمون میشیم، شک می کنیم، انتقادمون گل می کنه، کار رو می سپاریم دست کاردون! همه ی اینا می گه، ما راهی رو که می ریم خودمون انتخاب می کنیم!
سرم رو به جلو برگردوندم. از گوشه ی چشم، حرکاتش رو فوکوس می دیدم. دنده رو روی D قرار داد و حرکت کرد. ادامه داد:
- من صبح واسه بندر پرواز دارم. واسه یکی از توربین ها مشکلی پیش اومده باید برگردم! به مامان اینا سپردم بیان پیشت. به... به دوستت مریم خانوم هم زنگ زدم و خواستم چند شبی رو که نیستم پیشت بمونه! فکر کردم این جوری راحت تری!
نگاش کردم. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- فکر کنم فرصت خوبی باشه! دوتامون زیادی درگیر شدیم! یه چند روز بگذره، هم آروم میشی همیه تصمیم عاقلانه واسه زندگیت می گیری!
بی اراده لب وا کردم:
- زندگیــم؟!
دستش رو به لبه تکیه داد و کلافه جواب داد:
- همه چیز دست خودته! اما مهم تر از همه آرامشیه که بهش نیاز داری!
خیره شدم بهش و این خیرگی مصادف شد با بیت آخر ترانه!
یکی بود و یکی نبود... باشه برو بود و نبود
حق با توئه همه کسم... من بدم عیب از تو نبود!
دوباره برگشتم به جلو. همین! بی هیچ حرف دیگه ای!
باز هم شروعی دیگر! در پناه پنجره ی شب نشسته ام، آرام! اندکی رطوبت در گوشه ی چشمانم احساس می کنم که به لطف بادی است که با خنکای خویش گرمای اشک را می زداید و چه دلچسب می توانم حضورش را متوجه شوم! به خوبی احساس این جمله را دارم که احساس، هوا می خورد! برگی ورق می خورد! برگی که ورق خواهد خورد در اوج عصمت و در آخر... بس حرام است که فرسوده ایم همراه با عذاب!
مریم کنارم ایستاد:
- بخونم؟!
لبخندی زدم و دفتر رو به طرفش گرفتم. اون رو گرفت. از جا بلند شدم. همین طور که به طرف آشپزخونه می رفتم گفتم:
- چایی می خوری؟
مریم:
- اگه زحمتی نیست!
چایی که می ریختم نیم نگاهی به در اتاقش انداختم. شیش روزی می شد که نبود. شب ها با یه جمله ی یه کلمه ایِ ( بهتری؟ ) حالم رو می پرسید؛ همین! همین هم راضیم می کرد. انتظار داشتم کلا قید پشت سرش رو بزنه، اما نه! حالم مهم بود براش! نفس عمیقی کشیدم. به در اتاقش لبخندی زدم، سینی حاوی فنجون ها رو برداشتم و به سالن برگشتم.
مریم سرش رو بلند کرد:
romangram.com | @romangram_com